ملخص الجهاز:
"میگوید،بوی چه چیزی میدهد؟میگویی،بوی رفتن وگشتن-بوی کاغذ-بوی روزهایی که شادیاست اندازۀ کیفمدرسهات بود و میانداختی روی دوش و راه پر برف خانه تاکلاس را سر میخوردی-یاد روزهایی که وقتی زمینمیخوردی،میخندیدی و دوستهایت آن وقتها عددشانبه سه رقم هم میرسید و صفحۀ حروف الفبای دفتر تلفن تهتقویمات جا کم میآورد برای شمارۀ همکلاسیهایی که کمتراز تو نبود،شادیشان-روزهایی که معلم وقتی میگفتنقطه سر خط،همه چیز تازه میشد و نو،از خط کج و کولۀدیکته تا شور جوهر خودنویس چکیده بر گودی انگشتمیانی-روزهایی که رفتن به سینما سرما و گرما نمیشناخت،هرچه صف چشمهای بیقرار دوخته شدن به آن پردۀ جادوییطویلتر بود،شوق ایستادن در مقام آخر قویتر میشد،تهصف میایستادی و لختی نمیگذشت که صدایی میگفت،شما نفر آخرید؟با غرور میگفتی بله و او خیال آسوده پشتسرت میایستاد و بعد نفرات بعدی میآمدند و تو میانآدمهای شبیه خودت،به دیوار پشت سر تکیه میدادی و بهآسمان و زمین فخر میفروختی که قرار است پردۀ جادوییچیزهایی جادویی نشانت دهد-از آن دست چیزهایی که در(به تصویر صفحه مراجعه شود)کتابها میخواندی-آدمهایی که رازی سر به مهر را با خودبه خاک میبرند یا رازی سرگشوده را دهان به دهان میگویندتا جاودانه شود-قهرمان آن لحظههای ازلی ابدی بودی کهکتابی ده جلدی میخریدی و خوراک یک هفتهات بود-زنان شجاع و زیبای کتابها در وجودت کلمه به کلمهمینشست و تو در خانه که راه میرفتی،همان زنی بودی کهمعنای آب را میدانست و گویش خاک را تفسیر میکرد-همان که کودکان مادر خوش مینامند و مردان،محبوبهرگز به دست نیامده-همان که همگان نامش را میان شعرهاو سرودها میخوانند-تو میشدی همان سطر اول شعر..."