ملخص الجهاز:
"داییجلیل میگوید از آن طرف صخره برویم بهتر است و بعد راهش راکج میکند به سمتی که با دست اشاره کرده بود.
کمکم هوا خراب میشود و صدای باد وطوفان میپیچید تو صخرهها و بعد دوباره همه چیز آرام میگیرد ومیشود مثل اول.
با ترس و لرز میروم جلو و دایی جلیلرا میبینیم و بعد یکهو خندهام میگیرد و صدای قهقههام تو کوه تکرارمیشود.
***از هفته پیش تا حالا حسابی دلم برای خانه تنگ شده و راستشاگر وعده وعیدهای دایی جلیل نبود،همین امروز و فردا بر میگشتم.
دایی جلیل یک سیاهی را نزدیک قله نشان میدهد و میگویدآنجا غار مثلثی است.
میشود بگویی شهید یعنی چه؟!» دایی جلیل با تعجب نگاهم میکند و بعد یکهو خندهاشمیگیرد:«ای ناقلا!توی آن تاریکی،نوشته به آن ریزی را چهطورخواندی؟!» -خواندم دیگر...
» -یعنی دایی قاسم هم برای خدا تو زندان مریض شده و مرده؟دایی هستۀ خرما را تو مشتش فوت میکند و عینکش را ازصورتش بر میدارد و خیره میشود به دورها."