ملخص الجهاز:
"بنا بر این و با طرح مسئلهء تاریخ به این شکل،به نظر من شاید بتوان گفت که درگیری دو بلوک شرق و غرب در دوران جنگ سرد،درگیری دو فلسفهء تاریخ،و دو برداشت از زمان و هستی بوده است:نظام کمونیستی مبتنی بر برداشت لنین و استالین از اندیشههای مارکس،و نظام غربی تحت تأثیر تعابیری از اندیشهء هگلی.
معنای «یک قطبی»بودن جهان و نتایج آن چیست؟شوروی از اواخر دههء هشتاد و پس از یک دورهء چند ساله آشفتگی و از هم پاشیدگی سیاسی و جغرافیایی،به قطب رقیب خود یعنی غرب و لیبرالیسم پیوست و دستکم از جهت نظری،سیاسی و اقتصادی(و گفتاری discoursif )،نظام لیبرالیسم(یا به عبارتی نئولیبرالیسم)را پذیرفت؛به نظام تک حزبی،به تسلط دولت بر جامعه و اساسا به روش اقتصاد برنامهریزی شدهء دولتی-که مبنای نظام کمونیستی بود-پایان داد و به نظام پارلمانی،انتخاب آزاد و اقتصاد بازار،بر اساس رقابت آزادروی کرد.
اما همان طور که در گزارش دیگری مطرح کردهام4،مسئله این است که اگر ایدئولوژی شوروی بلشویکی در آغاز قرن بیستم ایدئولوژی همه جاگیری شد و خاصیت جذب میلیونها انسان را یافت،این گرایشها یا ایدئولوژیهای اخیر نقصانهایی دارند که از نظر استراتژیک خاصیت ایدئولوژیهای همهگیر را از آنها سلب و آنها را به گرایشهای حاشیهای تبدیل میکند: نخست آنکه این گرایشهای اخیر-به دلیل عدم وسعتشان-بر عکس کمونیسم که در اوایل قرن 20 به سرعت همه جاگیر شد و سپس نیمی از جهان را تسخیر کرد،حرکت کلی جهان را تعیین نمیکنند؛دوم،این گرایشها به شکل جنبشهای مقاومت در برابر جهانی شدن لیبرالیسم جلوهگر میشوند؛سوم بر عکس کمونیسم در اوایل قرن که قدرت بسیج همگانی یافت،این گرایشها از نفوذ در کشورهای بزرگ و تعیینکننده و بسیج جنبشهای مهم عاجزند،چرا که در حاشیهء روند کلی جهان قرار دارند؛ چهارم،غالبا سیاست مستقل اقتصادی ندارند."