ملخص الجهاز:
"و خندهاش همنگرفت که گفت،چون نتوانست خاطره آن روزهای دور را برایش زنده کند،آن روزها که هنوز عارف نبود و سر هر چیز جزئی دادش هوا میرفت وهر وقت که میخواست کسی را به عجله بیندازد،میگفت«وایسادی که چی؟» اما الاغ همان طور ایستاده بود.
الاغ سرش را بردبالا و گفت: «قربون،عرض کردم وایسادهم،دارم فکر میکنم!» عارف خودش نبود که گفت،جانش بود که از وحشت دویده بوددم لبش و گفت«چی میشنوم!{/اعوذ بالله من الشیطان الرجیم!»/} الاغ که حالا چشمهایش پر شده بود از غم و فکر،با همان صدایناله مانندش گفت«قربون تعجب نکنین!من خودم هستم.
صدای الاغ بیچاره این دفعه دیگر روح التماس بود:«قربون،شما رو به همون حقیقت قسم دست از لجاجت وردارین و قبول کنین که منخودم هستم.
هیچکس اون طورها همکه تو خیال میکنی رسالتی نداره!نمیدونم چطوره که شما آدمها همهتونمیخواین واسه دیگرون رسالت داشته باشین،اما واسه خوتون اصلا و ابدا!اولش نمیفهمینکه آدم باید چه جوری باشه،بعد که فهمیدین،میخوایندیگرون اونجوری باشن،چون خودتون همون فمیدن واسهتون کافیه،بودنش رو میگذارین به عهده دیگرون!من بیچاره رو بگو که یه دفعهبه کلهم زد و خواستم رسالتی پیدا کنم.
الاغ بعد از چندلحظهای سکوت ادامه داد: «آره جونم،تموم این فلسفههایی که واسه رستگاری آدمیزاد سر همکردین و هیچ آدمیزادی هم نتونسته اونهارو واقعا و قبا به کار ببنده،چیزهایی است که ما الاغها از اول خلقتمون تا حالا زندگی میکردهایم وهیچوقتم ادعا نداشتهایم که فیلسوفیم،عارفیم،مرتاضیم،وارستهایم،بزرگواریم،شریفیم،مرادیم،پیریم،و از این جور چیزها،تو سالهاستداری ریاضت میکشی که بتونی خودت رو توی خونه طبیعت نگهداری،یعنی بخوری،بخوابی،تولید مثل کنی،راه بری،سرگرم باشی،تماشاکنی و بگذرونی و به کسی هم آزاری نرسونی."