ملخص الجهاز:
"درست است که مریم به دست خویش این حادثه را-که در اعماق وجود خود به«وقوع»آن ایمان داشت و یا لا اقل آن را پیشبینی میکرد1-میآفریند،اما این ماجرا با سرنوشت او پیوند خورده است.
ب. اینکه«اوقاتی هست که انسان،در عین حالی که دوست میدارد،میخواهد متنفر باشد، و در حینی که میخواهد نزدیک باشد،دوست دارد دور باشد»،چیزی است که گرچه نتیجۀ ژرف آن در این داستان بهطور قطعی به دست نمیآید،اما ناگزیر از مطرح شدن است؛یعنی، «باید»مطرح شود.
برادر لیلا فقط حرف دلش را میگوید و رد میشود و نیازی به شرح و بسط آن نمیبیند و حتی منتظر جواب مریم نیز نمیشود،؛ چرا که او-به رغم کمسن و سال بودنش-میداند که دوست داشتن نیاز به بحث و استدلال ندارد.
و در حقیقت،این خواننده است که میتواند-و باید-کاوشی ژرفتر و خردورزانهتر کند و برای خود روشن سازد که آیا انسان در این آفرینش خویش شکست میخورد یا پیروز میشود؟و در هر صورت،تا چه حد؟که جواب این سؤال،گرچه شاید برای خواننده مهم باشد، ولی قهرمان داستان از این مرحله فراتر رفته است."