ملخص الجهاز:
"یک زن با چهرهای رنگ پریده که چادر وصلهداری به سر داشت بلند بلند گفت:«بابا ما از خیر مدرسه رفتن بچهمون گذشتیم آخه چرا درو وا نمیکنین؟»زن دیگری که ایستاده بچهاش را شیر میداد در حالیکه چند بچهء قد و نیم قد دور و برش ونگ میزدند گفت:«از ساعت شیش تا حالا اینجا وایسادیم،مردمو بیخودی معطل کردن،این پیرمرده هم که مثل میز غضب میاد بیرون چندتا فحش به همه میده و چندتا چوب تو سر بچهها میزنه و میره تو،هنوز صبحونهء این بچههامو ندادم»آنطرفتر عدهای از زنان دعوایشان شده بود و توی سر و کلهء هم میزدند و جیغوویغ میکردند،چند لحظه بعد مرد شیکپوشی جلوی در مدرسه از تاکسی پیاده شد و با دستمال سفیدی عرقهای سر تاسش را خشک کرد و به طرف مدرسه آمد،همهمه بچهها بلند شد که«آقای ذوقی،آقای ذوقی» مادر حسن گفت:«حسن این مدیر مدرسه شماست،اگر شلوغ کنین پدرتونو در میاره»ناگهان تمام زنها دورهاش کردند و شروع به جیع و داد و گله و شکایت کردند،ولی او جواب هیچ کدام را نداد و یک راست جلو در رفت.
یکی گفت:«مثل سگ هار میمونه» دیگری گفت:«پیرمرد پاش لب گوره خجالت نمیکشه»یکی دیگر هم دست بچهاش را گرفت و کشان کشان برد و با صدای بلند گفت:«بیا بریم ببا نمیخواد دکتر و مهندسی بشی، مگه اونا که سواد دار شدن چه گلی به سر ما زدن،این مدیر مدرسه یکی از اون باسواداس،اینهمه جمعیترو آدم حساب نکرد مثل اینکه از دماغ فیل افتاده با اون افساری که به گردنش بسته بود»و مادر حسن ادامه داد «والا صد رحمت به بیسوادا»و همان زن که دست بچهاش را گرفته بود،از وسط جمعیت بیرون رفت و با بچهاش در انتهای پیادهرو گم شد، ساعت هفت و نیم در باز شد و بچهها فریادکنان وارد مدرسه شدند."