ملخص الجهاز:
"همه میدانستند که صاحب جواهر میخواهد برای مرجعیت شیعه،پس از خود شیخ لایقی را که در نظر داشت معرفی کند.
پس از جستجو و تفحص دیدند شیخ در گوشهای از صحن شریف(امیرالمؤمنین)رو به قبله ایستاده و برای شفای صاحب جواهر دعا میکند و از خدای خویش میخواهد که او را شفا دهد.
صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند و دستش را گرفته و بر بالای قلب خود نهاد و گفت:حالا مرگ بر من گوارا است.
دی شیخ با چراغ همی گشت گردشهر کز دیوود دملولم و انسانم آرزوست گفتد یافت می نشود جستهایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست باری،همه به دیدن اسکندر رفتند اما این حکیم نرفت و اعتنا نکرد.
و او میتوانست همه چیز بخواهد،اما چگونه برخورد کرد؟ لکن اسکندر که در مقابل روح دیوژن خرد شده بود جملهای گفت که در تاریخ مانده است."