تشنه ام استکان کوچک حرفهای تو را به زمین میاندازم و ارتباط را بهم میکوبم وقتی همه چیز پشت در مانده است نفس راحتی میکشم پاهایم اما یک قدم هم به جلو برنمیدارند و خرده شیشهها در بریدگیشان برق میزند و این قرمزی تیرهی خون چه قدر تشنهام میکند برای یک استکان چای رازی که مینوشی پپسی میخوری یا کولا؟ رازی که مینوشی چه طعمی دارد؟ چند تکه یخ و عرقی که بر تن لیوان نشسته من کوزهای در کلبه دارم و آبی که مزهی کوه میدهد صدای پابند زنان کولی که از چرخش یخها بلند میشود در آن نیست کولیها به هیچ جا تعلق ندارند و پشت سیاهی چشمشان یک درهی پر وهم است من صدای کوزه را شنیدهام؛ صدای پریدن ماهیها در آب و بازیشان با آفتاب میخواهم پیراهنی از حصیر ببافم و ترس شکستن را در آن پنهان کنم انگار دستی هر روز اتاق کوچک مرا، همچون ماکتهای مهندسی از کوه و چشمه دور میکند