خلاصه ماشینی:
"(58)-پیشاهنگان،ص 29،جعفر شعار در دیوان اشعار رودکی،ص 109 این دو بیت را نیز به ناصر خسرو نسبت داده است.
البته در همان زمان ارسطو در کتاب«فن شعر»نظریه استاد را به محک نقد زد و اثبات کرد هنر بازنمایش آفرینشگرانه آنهاست با این همه نظریه افلاطون در آثار کسانی مانند گوته، شوپنهاور و کالریج تجدید شباب کرد و هنوز نیز پیروانی دارد.
آنچه افلاطون گفت بهطور خلاصه از این قرار است:سقراط که در پی یافتن مفهومهای کلی و جهان ایدههای همیشه همان است به مخاطب میگوید:پس تو ناچار هستی دو قدرت حاکم را در نظر آوری که یکی از آنها بر جهان معنوی حکمفرمایی دارد و دیگری بر جهان محسوس.
زمانی که ما از بخش دیگر حوزه خردپذیر (معقول)سخن میگوییم به راستی درباره قسم دیگر شناخت حرف میزنیم که خرد خود به وسیله قدرت دیالکتیک به آن دست مییابد، مفروضات را نه در مقام اصل نخست، بلکه همچون مفروضات بهکارمیبرد یعنی به عنوان گامها و نقطههای عزیمت برای رسیدن به حوزه بالاتر از مفروضات به منظور صعود بر فراز آنها رسیدن به اصل کلی نخست،پس به این یا آن چیز و آنگاه به چیزی که وابسته آنهاست آن نیز به وسیله گامهای متوالی که روح دگربار از آنها فرود میآید،بدون یاری گرفتن از هر چیز دیدهشدنی.
او برخلاف لوکاچ عمیقا ضد ارسطویی است نه آن اندازه درباره مسأله تقلید بلکه بیشتر درباره نتایج نظریه کاتارسیس (تسکین یافتن بهواسطه احساس عواطف بیم و شفقت)نمایش ارسطویی در اواخر قرن نوزدهم که وسیله استریندبرگ به صورت نمونه نوعی درآمد این هدف را داشت که به حداکثر توهم دراماتیک برسد به منظور اینکه ذهنیت تماشاگر را در وحدتی ناهمدردانه با اشخاص نمایشی تضمین کند."