چکیده:
رمانهای دنکیشوت و مادام بوواری از جمله آثار تاثیرگذار بر تاریخ ادبیات داسـتانی شـمرده می شوند. در این مقاله تلاش شده بـا تکیـه بـر دیـدگاههـای میشـل فوکـو (١٩٢٦-١٩٨٤)، فیلسوف فرانسوی، این دو رمان مقایسه و تحلیل شود. فوکو با تبیین سازوکار ساختار قدرت در صورتبندی سوژه، به نقـد مبـانی متافیزیـک غربـی اهتمام دارد. طرح فکری فوکو، برملا کـردن معیارهـا و اصـول بـدیهی انگاشـته ای اسـت کـه ساختار قدرت بر آن اساس، شکل بهنجار زیستن را تعریـف مـی کنـد. در ایـن طـرح فکـری، تفسیر آثار ادبی جایگاه حائز اهمیتی دارد. این مقاله می کوشد نحوة مواجهه و مقابلة دنکیشوت و مادام بوواری را با فرایند بهنجارسازی در فرهنگ غربی تبیین کند و نشان دهد که این دو چگونـه بـرای گریـز از زنـدگی بهنجـار، شیوهای تازه از زیستن را بر مبنای ادبیات و داستان برای خویش خلق می کننـد و بـه تعبیـر بهتر با کمک گرفتن از ادبیات و جهان داستان، شکل دیگـری از سـوژهمنـدی را بـرای خـود تعریف می کنند. در این فرایند، داستان و واقعیت و یا واژهها و چیزها در هم می آمیزند. مقالة حاضر بر آن است تا از سویی طرح زنـدگی دنکیشـوت و مـادام بـوواری را بـر اسـاس مفاهیم بهنجارسازی و انقیاد فوکو تحلیل و تبیین کند و نشان دهـد کـه ادبیـات در گونـه ای خاص می تواند به شکلی اصیل در مقابل ساختارهای مسلط بر زنـدگی بهنجـار، بایسـتد و بـا استقرار خود به منزلة شکلی تازه و متمایز از هنجار مسلط ، طرحـی نـو درانـدازد؛ و از سـوی دیگر نشان دهد که ساختار مسلط نیز در مقابل هر تفاوتی با مشـخص کـردن آن تفـاوت بـه مثابة گونه ای «نابهنجاری » به کنترل، اصلاح، طرد، حبس و حذف شکل های مختلـف غیریـت مبادرت می ورزد.
خلاصه ماشینی:
این مقاله می کوشد نحوة مواجهه و مقابلة دنکیشوت و مادام بوواری را با فرایند بهنجارسازی در فرهنگ غربی تبیین کند و نشان دهد که این دو چگونـه بـرای گریـز از زنـدگی بهنجـار، شیوهای تازه از زیستن را بر مبنای ادبیات و داستان برای خویش خلق می کننـد و بـه تعبیـر بهتر با کمک گرفتن از ادبیات و جهان داستان، شکل دیگـری از سـوژهمنـدی را بـرای خـود تعریف می کنند.
مقالة حاضر بر آن است تا از سویی طرح زنـدگی دنکیشـوت و مـادام بـوواری را بـر اسـاس مفاهیم بهنجارسازی و انقیاد فوکو تحلیل و تبیین کند و نشان دهـد کـه ادبیـات در گونـه ای خاص می تواند به شکلی اصیل در مقابل ساختارهای مسلط بر زنـدگی بهنجـار، بایسـتد و بـا استقرار خود به منزلة شکلی تازه و متمایز از هنجار مسلط ، طرحـی نـو درانـدازد؛ و از سـوی دیگر نشان دهد که ساختار مسلط نیز در مقابل هر تفاوتی با مشـخص کـردن آن تفـاوت بـه مثابة گونه ای «نابهنجاری » به کنترل، اصلاح، طرد، حبس و حذف شکل های مختلـف غیریـت مبادرت می ورزد.
در هر دو مورد مذکور شباهت بین این دو رمان، شباهت در قهرمان اصلی شان (یعنی دنکیشوت و مادام بوواری) دانسته شده اسـت ؛ قهرمانـانی کـه مـی کوشـند بـه تخیلات و پندارهایی که از خواندن رمانها برگرفته اند، جامة عمل بپوشانند.
اما بوواری پس از ازدواج با شارل بوواری، پزشـک دهکـده، «مـی کوشـید بفهمـد کـه در زنـدگی مفهوم واژههای سعادت، شور، سرمستی ، که در کتابهـا بـه نظـرش بسـیار زیبـا آمـده بـود دقیقـا چیست » (فلوبر، ١٣٨٦: ٥٣)؛ اما هر چه می کوشید، این احساسات را در زندگی خود نمی یافت (همان).