خلاصه ماشینی:
گفته ها ونوشته ها حرفت قبول نیست ثروتمندی از روستاهای کوه نشین، باری بر شترش نهاده که یک طرف آن گندم و طرف دیگر سنگ بی ارزش بیابان بود، خود او هم مغرورانه در وسط بار سوار شده بود و در نتیجه شترش به زحمت حرکت می کرد.
هنگامی که حرکت نمود، مرد دانشمند به او گفت: اینطور بهتر نیست؟ جواب داد: چرا، اما یک سوال داشتم: تو که اینقدر می دانی، خودت چند اشتر داری و با این هنر و حکمت و عقل، چرا با پای برهنه می گردی؟ جواب داد: من اهل علم و فکر و آگاهی هستم، شتر ندارم.
شیخ عصبانی شد و گفت: چرا به من اهانت شده و ظرفی بدون مرغ آورده ای؟ ناگهان آن زن زیرک و آگاه فریاد زد: ای کسی که از مسجد بصره، سگ را در کعبه مشاهده می کنی، چگونه جوجه را زیر مشتی برنج نمی بینی؟!