خلاصه ماشینی:
گويند که وقتي به سفر حج مي رفت، چون به بغداد رسيد، برکنار دجله، سلمان ساوجي را با جمعي از فضلا و شعرا نشسته ديد، پيش ايشان رفت و سلام کرد.
وطواط نيز با جثه لاغر و قد کوتاه خود در گوشه اي از مجلس نشسته و دواتي پيش رو نهاده و خود گرم سخن بود وداد فصاحت مي داد.
در اين ميان، خوارزمشاه نگاهي کرد او را مانند جوجه اي پشت دوات مشاهده نمود؛ به شوخي گفت: آن دوات را برداريد تا ببينيم در پشت آن کيست؟ وطواط فوراً پاسخ داد: خردي نشانه حقارت نيست؛ زيرا شرف آدمي به دو عضو خرد و کوچکش است: زبان و قلب.
تو نمي خواهي به سخنام گوش دهي؟ کودک پرسيد: درباره چه چيزي صحبت مي کنيد، پدر؟ کشيش گفت: مي خواهم راه بهشت را به مردم نشان بدهم.
کودک خنديد و گفت: تو راه کليسا را بلد نيستي، مي خواهي راه بهشت را به مردم نشان بدهي؟!