خلاصه ماشینی:
"در آن ایالم که سلطان محمود به اسندعای ؟بن منصور سامانی برعزم جنگ ابو علی سیمجور به خراسان میرفت در منزلی از منازل به او گفتند که درین نزدیکی شخصی است به عبادت مشغول و از دنیا منقطع و او را مزاهد آهوپوش میگویند،چون سلطان نسبت به درویشان و گوشهنشینان اعتقادی عظیم داشت میل ملاقات او کرد، و «حسنک میکال»که با این طایفه صفای عقیده نداشت در آن سفر ملازم بود،سلطان به او گفت:«هرچند میدانم که تو را با مشایخ صوفیه و ارباب ریاضت الفتی نیست،میخواهم که با من به صومعهء «زاهد آهوپوش»درآیی،امیر حسنک در رکاب سلطان روان شد، سلطان نیز هرچه تمامتر با زاهد ملاقات کرده هنگام وداع زاهد را گفت:«از اموال هرچه مطلوبست ملازمان تسلیم نمایند»زاهد دست در هوا کرده و مشتی زر مسکوک در کف سلطان نهاده گفت:«هرکه از خزانهء غیب امثال این نقود تواند گرفت و مال مخلوق چه احتیاج داشته باشد»سلطان آن زر را به مشت حسنک ریخت،حسنک چون در آن زرها دید همه را مسکوک به سکهء ابو علی سیمجور یافت،چون سلطان از صومعهء زاهد بیرون آمد روی به امیر حسنک آورده گفت: «در باب این کرامت چه گویی و مثل این خوارق عادت را منکر نتوان شد»حسنگ جواب دارد:«آنچه سلطان میفرماید عین صدق و محض صواب است و هیچکس را درینجا مجال تکلم نیست اما مناسب نمینماید که سلطان به حرب کسی رود که در غیب سکه به نام او می زنند»سلطان از تفصیل انی اجمال پرسیده،حسنگ زرهای مسکوک به سلطان نمود،خدمتش منفعل شده خاموش گشت."