خلاصه ماشینی:
يکبار که توي بازارچه به همکلاسياش کاوه، پسر فرهاد خان متلک گفتند، زد دماغ داش بچهي محله را خونينومالين کرد، ارجوقربش پيش همه بالا رفت، جز فرهاد خان معلمشان که ريزريز نصيحتش کرد.
» «خودم درس بخونم، خودم درس بخونم، چي دستت ميآد؟ مگه نميخواي بهجايي برسي؟ ميون همه يکه بشي؟» «ميخوام درس بخونم» داداشهاش هم کشتي ميگرفتند دو بار هم همراه تيم به خارج رفتند و مدال گرفتند باباش غر ميزد.
اگه داداشهاش درس نخوندن، اون هم بايد نخونه؟» داييش ميگفت: «به داشهات نگاه کن، دلت ميخواد مثه اونها باشي يا مثه فرهاد خان که همه بهش احترام ميذارن؟» کاوه کمکش کرد و توي کنکور هم قبول شد.
پسرعموها و پسرخالهها شش کلاس که درس ميخواندند، راه ميافتادند و دنبال باباشان ميرفتند تو بازار و يکي دوتا شان تا هشتم و نهم هم آمدند و مدرسه را ول کردند.
» توي دانشکده دختر و پسر با استادشان راه ميافتادند و ميرفتند به اين موزه و آن موزه و اينجا و آن جا کارآموزي.
يکبار که از دانشکده بيرون آمده بود آنها را ديد.
پسرک جلو راه افسر را گرفته بود و ميخواست او را بهزور سوار ماشينش کند.
«من نبودم که اول زدم، آره؟» پسرک را رو هوا بلند کرد و دور سرش چرخاند و به زمين زد.
«به هيکل گندهات مينازي گامبو؟ دماغ منو خون مياندازي؟» بالا سرش ايستاد و پاش را گذاشت زير گردنش و فشار داد.
هوا تاريک شده بود توي کوچهها زد زير آواز.
» دست افسر را گرفت و خواست از جلو او بگذرد، راهشان را سد کرد.