خلاصه ماشینی:
"داستان کوتاه حتی در قبال این تکامل که رمان فاقد آن است، شانه به شانهی او میزند.
هنگامیکه رمان به یاد داستان کوتاه میافتد سعی میکند دستودلباز شود، دستش را بر روی سینهاش میگذارد و میگوید: توخیلی- تو خیلی خیلی زیبا هستی!
داستان کوتاه بری از خودنمایی در مقایسه با حریف بیپروایش، ترجیح میدهد عقب بنشیند واجازه دهد تا رمان جهان بزرگ را به تسخیر خود درآورد و همچنان و همچنان، همان سر تواضع.
ای، آیا من اشتباهیم؟ یا در خوردن حقم زیادهروی شده؟ آیا رمان با موذیگری توی سرم زده؟ میشه روزی بیاد که داستان کوتاه هم جرات کند تا آرزوهای خودش را داشته باشد؟ اگرم آرزویی داشته باشد هرگز نمیگوید.
داستان کوتاه سرش به همان ذرهی ماسهاش گرم است چون شدیدا معتقد است دنیا در کف دستش خوابیده است.
سعی میکند چون عاشقی باشد که در همان دانهی ماسه در پی دیدن رخ معشوقش است."