خلاصه ماشینی:
سه شعر از رضا قنبري شمارخه رپدنادج/تم ر٦ش٩ش٣م ١١ فانوس به شب مي کَشم و دستي براي خيابان تکان مي دهم خيابان ، تکانه هاي دلم را نخواهد دانست !
باد از بادبان مي کشم خورشيد خوني غرق دريا خواهد شد فانوس را در دهانت آويزان مي کنم تــو دلي روشن نداري !
به حاشيه ي خيابان مي زنم خاطره ات را بالا مي آورم شب بوي مرا گرفته و شوري اشک هايم به هيچ دريايي مربوط نيست !
دريا را به جيب هايم مي ريزم پـا روي پايتخت بيمارت مي گذارم زمان ؟ نزديک سرما و جيب هايم را مــکان ؟ شــبي کــه روي هيــچ نقشــه اي در گوداي شب نشــان نمي شــود خالي مي کنم .
و عقربه ها، سيصدوشصت درجه دور مدار خود مي چرخند که چه ؟!
2 کمي بـلـرز بازي از اول تمام شد و کمي بيشتر در خـودت بريز و نگاهي که روي جاده ماسيده بود مــن از عشــق بازي بــا انارهــاي تابســتان در پنجره ي رو به روز قاب شده بود!
مي آيــم و ساعت وُ جز صداي گنجشک ها چه دلهره اي که نمي آورْد زباني براي گفتن عشق نمي دانم ...
و باد...
باران با وقت اول اين نقشه مي بارد 3 روي شهر از درون شکل مي گيرد اين شورش و شهر مانده است که نرفته باشد با شعاري که باد مي داد و با دلي که ترس ميُ برد باشد همه ي نام ها بازي تا کجاها که ادامه نداشت !
مال تو!