"«آنگاه جزیره در تالابی از گناه و تقدیر فرو رفت دستی فریاد برآورد:پدر و نردبانی از نور چون شمشیر از آسمان فرود آمد» بر کشتی نشستهایم و میرانیم پی در پی کبوتران بی آنکه شاخهای در منقار داشته باشند باز میگردند جاشو-بردگان خسته سر شورش دارند کجاست ساحلی که بوسهگاه آرامش باشد کجا هستند فوج سپیدگاکیهای دریایی که بر موج مینشینند و از اوج نمیترسند شراب شور دریا را مینوشیم و به نمک میپیوندیم به شورهزار بر لبهای هوا مینشینیم،و ششهای زمان را میانباریم و تشنگان را تشنگی میافزاییم در اشعارمان از اشک و نمک قافیه میسازیم از آتش و ستاره از آهن و تهیدستی.
ماه تشنه با لبهایی داغمه بسته بر کویر میتابد درها یک یک باز میشوند و شهیدان از یاد میروند دولتمردان دولتمند میشوند و شهیدان از یاد میروند پیروز میشوند و شکست میخورند و شهیدان از یاد میروند مشتی عطر شببو در زیر بینیام گرفت -یکروز در طواف گل سرخی به تو میبخشند که در سماع آن از هوش خواهی رفت فانوس قلب دغدارت را روشن کن و کورسوی آن را پشت پنجره بگذار تا عشق در پیچ و تاب این جنگل جادو شده راه خانهء ما را گم نکند."