میز ناهارخوری کنار دیوار بود تا جا برای بالا و پایین پریدن مهمانها بیشتر شود.
او دختر باجناق پدر زن یکی از داییهای ناتنیام بود و مطمئن نبودم دو بچه دارد یا سه تا یا چهار تا یا اصلا هیچ...
پسر عمهی خواهرزادهی میزبان نزدیک آمد: حالت چطوره؟ چرا تنها نشستی؟ گفتم: خوبم ،پات درد میکنه؟ گفت: نه ، چطور مگه؟ گفتم: پس چرا میلنگی؟ با صدایی بلند، بلندتر از موسیقی نامفهومیکه پرده گوشم را آزار میداد خندید: زندگیم که لنگ میزنه.
اصلا ادامهی زندگی، ولی همه کارهایشان بنا به دلایلی که برای خودشان هم مشخص نبود بههم گره خورده بود.
صدای موسیقی کم مانده بود دیوار صوتی را بشکند و من خیالم راحت که در واحد زیرزمین هستیم و دیوارها ضخیماند.
میزبان دستم را گرفت : نمیای وسط؟ گفتم: چرا همه کج راه میرن؟ نگام کرد...
دختر باجناق پدر زن یکی از داییهای ناتنیام که هنوز کنارم نشسته بود گفت: خدا کنه جنگ نشه.