خلاصه ماشینی:
"بیشتر وقتها که توی اتاقم مطالعه میکنم صدای مادرم رو میشنوم که داره خونه رو براش شب آماده میکنه.
برای خوردن آب به آشپزخونه میرم چون عادت دارم زیاد آب بخورم،و دوباره از کنار پدر رد میشم.
بیشتر وقتها فراموش میکنم که پدر درحالیکه پیپ میکشه و غرق فکر کردنه،اونجا نشسته.
شاید پدر نیاز به کمک داره،ولی چرا چیزی نمیگه؟چرا اخم نمیکنه یا شاید خنده یا گریه؟چرا کاری نمیکنه؟چرا فقط اونجا میشینه؟دستآخر عصبانی میشم.
سایهء تاریکی که از نور تیر چراغ برق توی خیابون از پنجره،توی آشپزخونه میزنه،به نظر میرسد اتاق رو تاریکتر میکنه.
بلند و با خوشحالی میکم:-منظورتون اینه که مشکلی نیست؟شما فقط به خاطر این تو تاریکی میشینید که دوستش دارید پدر؟ -بله،نمیتونم با لامپ روشن فکر کنم.
یه چیزی یادم میآد و برمیگردم -پدر،به چی فکر میکنی؟ صداش انگار که از یه جای خیلی دور میآد،خیلی آروم و با آهستگی میگه: -هیچی."