خلاصه ماشینی:
"بعد،مرا همچون کودکی در آغوش میکشید و پیشانیام را میبوسید میگفت: خدایا شکرت،دو تا پسر خوب به من دادی، یکی را شفیع روز قیاتم کردی و این یکی را عصای زندگیام» اکنون کنجکاویام بیش از پیش شده بود.
اما عمو یوسف که ترم آخر دانشگاهش را ناتمام رها کرده بود هر بار که از جبهه برمیگشت پیشانی مادربزرگ را میبوسید و اینگونه جوابش را میداد:«من چندینباره که رفتم حجلهگاه،هروقت عروس به من پشت پا زد و بله را نگفت،برمیگردم و اونوقت بساط عروسی را راه میاندازیم.
نیم ساعت دیگر آفتاب غروب میکرد و من بیتوجه از اینکه میخواهم بمیرم آن روز مریضی و کسالت بر من چیره شد و با اینکه مادربزرگ تشت آب برایم به اتاق آورد و وضو ساختم،اما نمیدانم چرا یهو خوابم گفت.
تا اینکه یکسال بعد از شهادت عمو یوسف و یاد شبزندهداریها و سجدههای او مرا از این روبه آنرو ساخت و همیشهء خدا اول وقت نماز میخواندم و نمازهای قضاءرا به جاآوردم و در ذکر رازونیاز صبحگاهی با مادربزرگ همراه میشدم."