خلاصه ماشینی:
"برای یک لحظه، احساس کرد سکوت،لای در ماند و له شد!لباسها و کیفش را مثل همیشه روی زمین پرت کرد و سراغ پنجره رفت.
منتظطر مخاطبی آشنا بود که از راه برسد،تا کولهبار حرفهایش را به پشت او بیندازد و برای همیشه با تنهایی قهر کند!باورش شده بود که روزی از پشت همین پنجره گمشدهاش را خواهد یافت.
همان ساختمانها، خیابانها و همان ماشینها که مثل هر روز در ترافیکگیر افتاده بودند.
آدمهایی هم که رد میشدند،انگار همان آدمهای دیروزی بودند!لااقل از پنجره او که اینطور دیده میشد!!
چشمهایش غلت زد و افتاد روی آدمهایی که راه میرفتند،اما همیشه همانجا بودند.
اما آدمها آدمک شده بودند!حتی ماشینها،ساختمانها و برجها هم سفید شده بودند!درست مثل کاردستیهای خودش.
هر چقدر که بیشتر نگاه کرد،بیشتر حوصلهاش سر رفت!تحمل دیدن کاردستی به این بزرگی را نداشت!از این کاردستی هم بدش آمد!احساس مبهمی توی ذهنش بزرگ و بزرگتر شد و دانههای عرق را روی پیشانیش غلتاند!"