خلاصه ماشینی:
"خانهاش را بهتر از من بلد بودی!از بس که زنگ خانهاش را زده بودیم و اختر خانم،همسرش،با یک دنیا مهربانی در را به رویمان باز کرده بود،دیگر عادتمان شده بود.
رفتم داخل اما نه!فکر نمیکردم حاج رضا آنقدر مریض باشد که نتواند از جایش بلند شود.
طوری که هرکدام از ما سعی میکردیم به نوعی این لبخند را روی لبهای حاج رضا بنشانیم.
اونم تو ماه محرم،مگه میشه؟!همه سراغتو میگیرن، فکر میکنن رفتی مسافرت!» حاج رضا تا اسم محرم را شنید،صورتش سرخ شد.
حاج رضا غرق تابلو شده بود.
باز هم بگویم؟ کلی با خودم فکر کردم،گفتم باید کاری کرد، نمیتوانم قبول کنم حاج رضا توی این شبهای عزیز خانه بماند.
اما تو کمی بیانصافی!فکر کردی خودم را خیلی برای حاج رضا لوس میکنم.
تو که بهتر میدانی حاج رضا چقدر نسبت به ما محبت داشت.
اما نمیدانم چه کسی با یک لبخند مهمانش کرده بود.
اما دیر جنبیده بودم؛صورت حاج رضا هم خیس شده بود.
اما وقتی حواسم را جمع کردم،دیدم حاج رضا تکتک ائمه را سلام میدهد.
دیگر مطمئن شدم حاج رضا همه را سلام میدهد،اما...
چرا مجبورم میکنی باز تکرار کنم؟ حاج رضا اول چیزی نگفت،اما وقتی با سماجت من روبرو شد،درحالیکه بغض بین کلماتش فاصله میشد،گفت:«عمریه...
حاج رضا بارها و بارها سلام را تکرار کرد اما هربار که به نام مبارک حضرت امام حسین(ع) میرسید،تامل میکرد.
حاج رضا داشت از روی صندلی بلند میشد.
دیگر همه حواسشان متوجه حاج رضا بود.
داغ کرده بودم میخواستم فریاد بزنم،اما چقدر دیر شده بود."