خلاصه ماشینی:
"حتما الان نشسته توی اتاقکش و رادیو گوش میدهد.
میخواهم گوشی راسر جایش بگذارم که صدای گریه مردی تصمیم را عوض میکند.
میخواهم به صحبتمان ادامه بدهیم که گریه امانش را میبرد و قطع صدا.
حتما بیدار نشسته و به رادیو گوش میدهد.
سلام که میکنم به گرمی پاسخ میدهد و یک استکان چای تازهدمی را که همیشه آماده دارد تعارف میکند.
خداحافظی میکنم و به اتاق برمیگردم؛تا در را باز میکنم صدای زنگ تلفن به گوش میرسد.
-خانوم،میتونم با شما حرف بزنم؟ همان مرد قبلی است.
اگه بدونین تا یه هفته دیگه همه چیز برای شما تمام میشه،چی کار میکنین؟ -یعنی چه؟چی تمام میشه؟ -اگه بمیرین.
-یعنی چه؟ -یه آدم تمام شدهای که دیگه هیچوقت خواب به چشمهایش نمیآد؛مگه بعد از مرگش.
-من که فکر میکنم واسه هر کاری همیشه فرصت هست حتی تا آخرین لحظه.
به تمامی مردهها فکر میکنم و به امکان جبران گذشتهها تا آخرین دقایق موجود."