خلاصه ماشینی:
پاي چپش را بالا برد و به ديوار چسباند و گفت: بايد برويم چيز ديگري نمانده.
مرد پالتو کرمي، وارد کوچه شد و روي اولين پلهها ايستاد..
بايد زماني که مي نويسم اش، حتما اشاره کنم که چند بار پياپي به آخر کوچه رسيديم و هر دفعه، همان موقعيت از نو تکرار شد تا هربار مثل هميشه، جملهها را اصلاح کنم.
مرد روزنامه به دست، هنوز چند پلهاي بالا نيامده بود که سربالايي را تمام کرديم.
خواستيم به آن سوي کوچه برويم که مرد روزنامه به دست، از در وسط باغ بيرون آمد.
دستم را محکم فشار داد و گفت: چرا برگشتي و نگاهش کردي؟ به او نگاه نکن.
نفس زنان گفتم: استاد چرا عينکتان را نزديد؟ نگاهم کرد و گفت: نميدانم.
دستم را که در دستش بود تکاني دادم و گفتم: خب چرا عينکتان را نزديد؟ دسته ي عينکش را که از جيبش بيرون زده بود ميديدم.
دستم را رها کرد و گفت: خسته شدي؟ خيلي حرف ميزني!
عينکش را در آورد و گفت: عينکم را بدهم، ديگر پيشنهادهاي عجيب و غريب نميدهي؟ اين بار نگاهش کردم و گفتم: بله ؟!
ايستاد و دستش را کمي بالا برد و بعد رهايش کرد و گفت: چکار بايد بکنم؟!
بخار نفسش را بيرون داد و گفت: خرمالو دوست داري؟ هنوز تصميم نگرفتي يک بار هم که شده امتحان کني؟ به خرمالوها نگاه کردم و گفتم: نه،زبانم راه راه ميشود.
گفتم: ببينيد چه ليموي خوبي هست؟ شما ليمو دوست داريد؟ يقه ي آورکتش را بالا آورد و گفت: دلم خرمالو کشيده.