خلاصه ماشینی:
"کاترینا پترونا آخرین روزهای عمر خود را در دهکدهء«زابر» در خانهای که پدرش ساخته بود میگذراند.
برگهای خشک درختان را از حیاط جارو و جمع میکرد و هر بار موقع رفتن میپرسید: -ناستیا برایت نامه میفرستد یا نه؟ کاترینا پترونا روی صندلیاش مینشست و همچنان سکوت میکرد.
کاترینا پترونا درک میکرد که ناستیا وقت ندارد جایی برود.
جملهء همیشگی و تکراری این بود: «آن قدر سرم شلوغ است که فرصت نمیکنم نه تنها سری به شما بزنم بلکه حتی نامهای بنویسم».
ناسیتا تمام روز مشغول کار بود و عصر هم به کارگاه مجسمهسازان آماتور رفت تا از شیوهء کار و زندگی آنها اطلاعاتی کسب کند.
ناستیا مصمم شد در برپا کردن نمایشگاهی از کارهای مجسمهسازان جوان به آنها کمک کند و (به تصویر صفحه مراجعه شود) با این تصمیم از کارگاه خارج شد.
دیر وقت به خانه رسید و تازه آن وقت بود که شروع به خواندن نامهء کاترینا پترونا کرد."