خلاصه ماشینی:
"روی نیمکت چوبی،زیر یک کاج سوزنی که من فکر میکردم همیشه سردش هست،پهلوی کسی نشستم که هیچکس نبود،کسی شاید در اندازههای سایهء همین کاج سوزنی و یا شاید در اندازههای غریبهای آشنا که به نظرم یک بار از یک نفر شنیدم روزی میآید بیآنکه خبر آمدنش را حتی وزش بادی بدهد.
کسی که هیچ کس نبود و این چیزی بود که حتی نیمکت چوبی هم فهمیده بود و من این را از دور که نزدیک میشدم در انبساط خطوط آوندیاش میخواندم.
او پرسید:«چرا فکر میکنی این کاج همیشه سردش هست؟» و من بهتزده از اینکه فکرم را خوانده بود و حتی از اینکه سر صحبت را با این پرسش باز کرده بود،فقط از ذهنم گذشت:«اینطوری به چشمم میآید».
درحالیکه دور میشدیم،به آن کاج سوزنی-که فکر میکردم همیشه سردش هست- میاندیشیدم؛و به آن نیمکت چوبی که آرام زیر سایهء سرد کاج میلرزید."