خلاصه ماشینی:
"پیرمرد و پیرزنی که میگویند پدر و مادرم هستند،هر روز آلبوم پارهای را جلویم میگذارند و عکس پسری را نشانم میدهند که پشت به جایی یا چیزی یا کنار کسی،رو به دوربین شکلک درآورده،اخم کرده یا میخندد و در هر عکس نسبت به عکس قبلی بزرگتر میشود و به شبیهتر؛تا عکسهای ته آلبوم که این شباهت آنقدر زیاد میشود که باور میکنم که پیر توی عکسها که حالا مردی شده من هستم.
من،خودم را توی عکسها میبینم که روی تانک،پشت ضد هوایی،کنار توپ یا وسط چند نظامی دیگر ایستادهام و معلوم نیست لبخند میزنم یا نه،و نگاه میکنم به پیرزن و پیرمرد که به گلهای قالی نگاه میکنند و آرام و بیصدا اشک میریزند، پیش از آنکه من،مثل هر روز زیر لب بگویم:چیزی یادم نمیآید."