"تصور من و تصور ما از کولیها،مردمان بیقانونی بودند که بچهها را میبردند تا خون آنها را بیاشامند و سرشان را برای پدر و مادرشان بفرستند،به همین دلیل، هیچ کداممان جرأت نداشتیم تک و تنها،در کوچههای زیبای کویر پرسه بزنیم!
او که مرا آنگونه مستاق دید،مست میشد و چنان مینواخت که ضربههای شکوهمندش هنوز پس از سالیان سال مونس روزان و شبان من است.
دلم در هوای یافتن معنی این کوبشها که گاهی نرم بودند و اندوهبار و گاه پرتوان و به رنگ حماسه،بال بال میزد.
پدرم که پیوسته سروش شادمانی و نور هدایت و گلبانگ مستی زندگی من،زندگی ما بود،دف را در دستم گذاشت،دستی به سرم کشید،لبخند گرم همیشگیاش را بر چهرهام پاشید و گفت: «مال تو!آن کولی داد و گفت بدین به آن پسربچه!
خوب گوش میکنه!» و اینگونه بود که تاروپود و جان من،با ضربههای دف،ترنم پذیرفت و به پایکوبی پرداخت و سرانجام در ضربآهنگ«کولیکوبی»به بار نشست."