خلاصه ماشینی:
"دست مرا کجا میبری من هنوز دارم ستاره میچینم تا برای تو یک آسمان مهتابی بسازم یک قصر کوچک و ساکت مثل سکوت چنارهای مرموز، اما بدون آنکه به خاطراتم اعتنا کنی پلههای آسمان را میپیمایی و من کشان کشان لال میشوم.
نمیتوانم به آسمان بیایم؛ پاهایم را در پلههای حافظیه کنار یک غزل جا میگذارم و تو با لبخندی که از گیسوانت هویداست مرا میدزدی به چشمه میبری و آوازهای آب را به من نشان میدهی من میخواهم روبهروی چشمهایت بنشینم و تمام غزلهایم را به پایت بریزم من میخواهم وقتی شعر مینویسم ریههایم خیال تو را نفس بکشند و تصویر بالای تو را شعر بسرایم.
باد در چنارهای خاموش غوغا میکرد و من به همراه آفتاب در شاخهها رقصیدم تا زیباترین سمفونی جهان را بیافرینم تا زیباترین سرود را جشن بگیرم تا زیباترین غزل را بزایم و با دامنی از بهار نارنج به پیشبازت بیایم و التماس کنم تا در قصر کوچک و خیالیام راز سلام آتشینت را در من نجوا کنی."