خلاصه ماشینی:
"آقا کمال یکی از آنهاست که با حضور و لهجه انتخابیاش (اصفهانی) فقط در شمای ظاهری یک عنصر فرصتطلب و طماع جلوهگر میشود بیآنکه بدانیم او چرا اینگونه است و یا تلاش ابراهیم برای آنکه ثابت کند آنقدرها هم بد نیست و بیشتر به کوششی سانتی مانتالیسم منجر میشود و یا احسان که نویسنده قصد دارد او را همانند نامش پر از نیکی جلوه دهد، آنقدر خام است که بیشتر حس ترحم را برمیانگیزاند و میثم، معلوم نیست با چه منطقی، عقل کل این جمع است!
شاید مخاطبان جوان به دلیل آشنایی با واژههای روزمرهای که در نمایش ادا میشود و یا حتی تصویر مغشوش شخصیتها، همذاتپنداری میکنند و هر کسی بسته به جنسیت و یا شرایط اجتماعی، خود را جای یکی از آنها قرار میدهد؛ اما فاجعه وقتی جلوه مییابد که هنگام خروج از سالن نمایش، جز تکرار آنچه میدانسته برایش اتفاقی نمیافتد و تفکری را بر نمیانگیزد؛ چون سؤالی مطرح نشده که برای پاسخاش نیازمند اندیشه باشد!
ای کاش «هادی مرزبان» که به قول ذوالفقار که در نمایش میگوید: «وسط معرکه بزرگی پیدا میکنم!» با اجرای آثاری از این دست برای خودش بزرگی دست و پا میکند، لااقل در مورد لباس بلقیس بعد از تحولش، فکری اساسی میکرد تا جمع زیادی از تماشاگران، همانند نگارنده دچار شبهه نشوند که چطور یک زن خیابانی در شکل تحول درونی، تصویر بیروناش چهرهای از نیروهای سیاسی را تصویر میکند که در خاطره نسل میانسال نمادی از دانشجویان صاحب فکر و فضیلت و ایثار بودند."