خلاصه ماشینی:
خورشید بیغروب حماسه ای طُرفه سرایندۀ شهنامۀ ایران!در کاخ ادب صاحب اورنگ حماسهخورشید کلامِ تو فروزندۀ اوراقاز قُلّۀ اندیشۀ پاکِ تو دمادمآن ساخته از کاخِ ادب، گشته بنایی برخوان هنر سوده به دریوزگیت سرآزاده و فرمند و خداوند فضایلجُرم تو بُد آن رادی و مردی و نجابتاز جور حسودان زمان راهی هر شهر از چامۀ جانبخش تو شد خلق تهمتن در شعر تو جوشید یلی خسته چو کاوه ضحاکِ بدآیینِ دُژآگاه3 نمودیدر آتش عشقی که زدی شعلهاش از شوقبا دیدۀ خوناب و تفِ آهِ جگرسوز سودابه نمودی ز ره عشق بداندیشسرمست چو خورشید برون کردی از آتشصد دجله گشادی ز دو چشمان تهمتنخون ریختی از خامه و اشک از دلِ پُردرد در آینۀ شعر تو بس حشمت دیریناز شعر تو جوشید جوانمردی و پاکیدر خون تو بُد مهرِ علی شاهِ ولایتدر روح تو بس شعلۀ عشقِ وطن و دین«مشعل» نتوان وصف خداوند ادب کرد, , ای شاعر برخاسته از خاک خراسان!در دشت سخن یکّهسوار و یَل دوران در بندِ کمندِ سخنت گُنبدِ گردانریزد گُهرِ فخر بر اعصار چو بارانکز دُور حوادث نشود کهنه و ویرانهم عنصری و عسجدی و فرّخی آسانآراسته با گوهر دین هم تن و هم جاندر جمع غلامانِ سخندانِ ثناخوان1آواره شدی نیز به هر دشت و بیابان آن عاصف2 در هم شکن پهنۀ میدانکز پوشش کین ساخت درفشی گه طغیاندر بندِ فریدون ز رهِ خواری و خذلانبیژن بفکندی، به چهی، تیره چو قطرانبُردی تو منیژه به سرِ چاه ز ایوانبفکنده سیاوش به دل آتش سوزانسالمتن و جانپاک چُنان کبکِ خُرامانآن گاه که از قتلِ پسر گشت پشیماناز مرگِ تهمتن یلِ فرزانۀ دورانهم نقش بُوَد فَرّ و شکوهی چو سلیماندر باغ تو روئید گُل نیکی و احسان در جان تو بُد عشق نبی مفخر انسانپاینده از آن قصۀ آباء و نیاکانکاو را که بُد از گنجِ سخن طُرفه نگهبان (حسن رزمجو «مشعل») 1.