خلاصه ماشینی:
کم کم گربهها به ساعت حضورش در آن خيابان شرطي شده بودند.
يک ساعت مچي به دست داشت که کار نميکرد.
اين ساعت سيکو پنج را هميشه به دست چپش ميبست اما هيچوقت گذر زمان برايش مهم نبود.
» مرد نگاهشان کرد و گفت: «دست شما درد نکنه ولي من از اين آشغالا نميخورم.
» يکهو مثل اينکه دو دل شده بود يا ياد گربههايش افتاد، شايد اونها پيتزا دوست داشته باشند.
با اون جوونها حرفي براي گفتن نداشت.
» يکي از پسرهاي جوان پرسيد: «عموجان شما اهل کجاييد؟» گفت: «بچهي دروازه غارم، محلهي غربتيها، گود انوري، دور و بر محلهي ما گذر صابون پز خونه، بازارچه حاج غلامعلي و بازارچه سوسکي بود.
فايدهاي نداشت تا آقام سکته کرد و مرد و بعدش هم ننهام مرد و حالام منم ننه و باباي اين گربهها شدم.
گربهها پريشان و گرسنه، دورو بر جايي که ماشينش را پارک ميکرد، ميگشتند ولي اثري از او نبود.