خلاصه ماشینی:
"او بود که ما را بشناخت و راست بسوی ما آمد و بزبان فرانسوی گفت:«شما آقای پاستور هستید؟» جملهء«یس میس Yes,Miss »انگلیسی که برای جواب در ذهن خود تهیه کرده بودم،در گلویم ماند و بفرانسوی گفتم«اویی مادموازل Our Mademoiselle »(یعنی بلی دوشیزه)و این جمله را با تبسمی ادا کردم چه او را بسیار خوشایند و شیرین دریافتم.
از اینکه اطاقش مجزا بود سخت خرسند بنظر آمد و بزبان انگلیسی به فیدورا گفت که میخواهد ترتیب و تمیز کردن اطاقش بعهدهء خود او باشد چه بخوبی میداند که حال شخصی اضافی در خانوادهای چیست و هرگز راضی نخواهد شد که زحمت او به گردن دیگران تحمیل شود و اصرار ورزید که جز این نباید باشد.
پس از دو روز،من دز طالار کوچک بمطالعه مشغول بودم که بناگاه میس کمپتون بدرون آمد و از دیدن من سخت ناخشنود بنظر آمد و گفت:عجبا شما اینجائید؟گمان میکردم که من د رخانه تنها هستم!گفتم بلی نیم ساعت پیش برگشتهام.
آنچه دیدم شگفتا حیرتآور است:میس کمپتون در باغ زیر درخت بلوط،روی نیمکت سبز نشسته بود و با جرجیس که در پیش او برپای ایستاده بود گفتگو میکرد،منسوجی گلابتوندوزی در دست داشت که گفتی توجهی به آن اظهار نمینمود و با شعف و شادی تبسم میکرد.
من از ما فی الضمیر پسرم بیخبر نبودم ولی خود را بتجاهل زدم و پرسیدم: آیا هیچ در این باب با وی مذاکره کردهای؟ گفت:آری امروز صبح در باغ آنچه در دل داشتم بر زبان آوردم.
در اینجا باز خاموش شد و من دنبالهء سخنش را گرفتم و جملهاش را چنین تمام کردم:مبادا میس الیزابط مبتلای مرضی عجیب و نامفهوم بوده باشد؟ جرجیس جوابی نداد ولی با اشارهء چشمانش رأی مرا تصدیق کرد."