خلاصه ماشینی:
"خاطره (مناسبت ماه) دیگر دیر شده بود!124 ناگهان هواپیما بر فراز آسمان فرودگاه دیده شد و صلوات چون بوی تند عطر محمدی فضا را خوشبوتر کرد.
مردم فکر میکردند که ماشین سوم،ماشین امام است.
»مردم به سرعت به عقب آمدند که برای ماشین چهارم،که امام در داخلش دست تکان میداد،راه باز کنند؛در نتیجه آنها که عقب بودند با برخوردن به جلوییها روی زمین غلتیدند،یکی گفت:«آی پام».
برگشتم ببینم که او چه شده، یکی به روی من افتاد و هردو پخش زمین شدیم.
بلند که شدم،محکم پایم را به زمین کوبیدم؛دیگر خیلی دیر شده بود.
در میدان آزادی،باز نگه داشت و جماعتی را سوار کرد.
مدام داد میزد و میخندید،یک دفعه زد پشت من و گفت:«اونجا رو!اونجا رو!چهقدر لنگه کفش!» برگشتم.
مردم طوری به دنبال ماشین دویده بودند که همه چیزشان را جا گذاشته بودند و عدهای آنچه را روی زمین مانده بود،با نهایت امانت و صداقت روی درخت گرد آورده و خود رفته بودند."