"اگر این مصیبت برای من سخت است،برای خانوادهی او چگونه خواهد بود؟توضیح دادم:«خانوادهی جان منو دوست ندارن.
خانم مارکل سرش را تکان داد:«من فکر نمیکنم خدا بخواد که ما بار بزرگی از گناه رو در تموم زندگیمون به دوش بکشیم.
بههرحال خانم مارکل گفته بود که ممکن است آنها،بیش از آنچه که من انتظار دارم،درک کنند سر شام،مادرم گفت:«ما میدونیم که تو در مورد جان ناراحتی.
چیزی هست که دوست داشته باشی دربارهاش صحبت کنی؟» این حرف به من فرصتی داد که نیاز داشتم: -من باید به دیدن خانوادهی جان برم.
بابا گفت:«چرا که نه؟» -برای این که من و جان گاهی توی دردسر میافتادیم.
نمیدانستم چه کار کنم؛اما سعی کردم تصور کنم آنها،به جای این که والدین جان باشند،والدین خودم هستند.
به طرف خانه به راه افتادم،با احساسی بهتر از پیش،وقتی که شنیدم بهترین دوستم مرده است، تصمیم گرفتم فردا در مورد ملاقات با خانوادهی جان،به خانم مارکل خبر بدهم."