خلاصه ماشینی:
"برای من این منظرهها خیلی بیشتر ا رفتن بدبستان لذت داشت اما نمیدانم چرا دلم راحت نبود با اینکهدیر شده بود و درس راهم یاد نگرفته بودم با شتاب زیاد بطرف دبستان دویدم وقتی بکوچهء ده رسیدم جمعی را دیدم که مشغول خواندن یک آگهی بودند با خودم فکر کردم خدایا باز چه خبر است یکی از آشنایان پدرم که در میان آن جمعیت بود وقتی مرا دید بطرف دبستان میدوم گفت پسر جان عجله نکن دیر نشده است.
آموزگار وقتی مرا غرق شرمندگی دید با مهربانی گفت:فرزند عزیزم این دفعه دیکر ترا سرزنش نمیکنم زیرا میبینم که از غفلت خودت سخت پشیمان شدهای و از پشیمانی سختتر تنبیهی نیست در دفعهای پیش هر وقت درس زبان مادری خود را یاد نمیگرفتی میگفتی بعد یاد خواهم گرفت ولی افسوس که این آخرین کلاس درس است."