خلاصه ماشینی:
"غزل رنگینکمان نسیمی میرسید از راه و یک نیزار غربت شعلهور میشد شبی خاکستری،در صبح نخلستان بیداری سحر میشد چه میدانهای مینی آسمان را با زمین پیوند زد،آن شب چه عطری در فضا پیچید،وقتی حجم آتش بیشتر میشد خدا رنگینکمانی بود بین ما،که در بارانی از آتش به چشم آسمانمردان خاکیپوش،گاهی جلوهگر میشد خدا آنقدر پیدا بود در آیینهی دلها،که بعضی را تجلی آنقدر میداد،میدیدیم مفقود الاثر میشد همان شب جبرئیل از آسمان هفتم آمد ناز بفروشد شب معراج دیگر بود،او اینبار هم بیبالوپر میشد پس آنگه ماه کمکم در شفق خوابید و صحرا از اذان پر شد و ما دیدیم چشمان سحر از شوق این دیدار تر میشد (به تصویر صفحه مراجعه شود) غزل تبرک پیاده شد،ریههایش هنوز خسخس داشت نشست روی زمینی که اندکی حس داشت نفس کشید،و نو شد تمام خاطرهها در آن فضای معطر،که ماه مجلس داشت مرور کرد خودش را،نفسنفس تا صبح چقدر خواب پریشان،خیال نارس داشت رسیده بود زمانی به مرز مطلق عشق به سرزمین شهادت،که مرگ هم حس داشت نگاه کرد به شهری که پشت سر گم بود نگاه کرد به قلبش که سخت نقرس داشت فقط برای تبرک نفس کشید و گذشت از آن زمان ریههایش همیشه خسخس داشت غزل روشنی به یاد احمد زارعی همسنگر همیشگی شعر مقاومت ای مرد،ای آسمانمرد،تا وقت رفتن نماندی ای خواب آشفته!عمری جز با نخفتن نماندی شبگرد بارانی شهر!در کوچههای شهادت رد نگاه تو پیداست،اما تو با من نماندی ای همنفس با من و عشق!آتش به جانت که انداخت؟ که آواز از یاد بردی،قدر سرودن نماندی یک سینه اندوه در من،میسوزد ای شمع روشن!"