خلاصه ماشینی:
"اما در دومین تابستان که تقریبا دهساله شده بودم،جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارهاو بارها از اینچنین عشق آتشینی بر حذر دارند،چرا که این کار باعث میشد همهچیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم.
گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بینهایت زیباتر و بهراستی دقیقتر از همه چاپهای رنگی جدید به نظر میرسید و از تمامی پروانههایی که نامشان را میدانستم و در گنجینهام جایشان خالی بود،هیچکدام مانند این پروانه چنین التهابآور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.
وقتی چنین چیزی را شنیدم ابتدا تنها خوشحال شدم که سرانجام میتوانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم بعد حسادت تحریکم کرد و به نظرم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترشرو باید این پروانه پرارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.
به انگشتانم نگاه کردم که رنگ قهوهای بالهای ظریف پروانه به آن مالیده شده بود و همچنین به بال تکهتکهشدهای که هرگونه امید و شادمانی تصاحب دوباره پروانهای سالم و کامل را از بین میبرد.
امیل بهجای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد،خیل آهسته زیر لب آهی کشید و همانطور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت:"خب،خب،پس این کار تو بود!از او خواهش کردم تمام اسباببازیهایم را بردارد و اگر راضی نیست و هنوز مرا نبخشیده است، همه پروانههایم را از من قبول کند."