"بیماری دیگر فراموش نکردن اوست بعد از این واقعه.
تا آخر عمر زمان درازی نیست که به پایان برسد.
تا وقتی نفس میکشید پایان در شروع است.
اما بعد از مرگ، دیگر پایانی نیست که شروع شود.
آنقدر نزدیکم که غربت را در جایی دور حس میکنم.
شعری که در ترس آرام میگیرد؛ باید ترک کنی هر آنچه را که/خارج از کنترل توست/شروعاش با خانوادهات است/اما خیلی زود شامل روحات هم میشود.
امکانی مغتنم برای زنده نگاه داشتن شوق ترس.
سنگ نبشتهها آنقدر کافی هستند یا سرسبز، و فرزندان به دور دستها میروند برای از دست دادن دست پدرشان که همواره مشت در نظر خواهد آمد.
من در این رویا یا فریاد درد سهمی نداشتم، بااینحال با من در میان گذاشت رؤیای روزی را که شباش کنار من خفته بود.
پولی ندارم، دارو فروش را کشتم، ظرفی روغن اینجاست، درست مثل آنچه در کتاب مقدس به روشنایی تنات خواهم رسید در میان بازوانام."