"بیاختیار و با آمیزهای از تنفر و کنجکاوی با چشمهایش دور تا دور سالن را ورانداز میکرد که ناگهان از پنجره،چشماش به کشتزار گندمی افتاد که وزش باد به آن موج میانداخت؛کاملا شبیه کشتزار تابلوی ونگوگ بود،و همانطور که دستش را از دست همسرش جدا میکرد، بلند شد و زمزمهکنان گفت:«تا حالا چشمت به این کشتزار افتاده؟درست مثل تابلوی ونگوگ است.
در این لحظه بود که بانکدار معروف از کوره در رفت و شروع کرد به لگد زدن به وسایل سالن و فریاد زنان میگفت که ژزفا فقط بهخاطر پول با او ازدواج کرده و او آن را خوب میدانست و تلهیی که حالا برایش پهن کرده بود،این را ثابت میکرد،زیرا او هیچوقت ورشکستهتر از اوناسیس نبود.
کلفتهای برزیلی آلمانی را خوب نمیفهمیدند و یک روز ویلفرید از این فرصت استفاده کرد و به ژزفا گفت که دوستش دارد و عاشق و دیوانهء اوست."