خلاصه ماشینی:
"میدان ؟زی مدرسه را نمیدید که از علف نرم پوشیده شده و بنور آفتاب روشن است جوانی که در مسابقهء دویدن شرکت میکند پهلوی اوست مردم در اطراف میدان بتماشا ایستادهاند و از شوق فریاد میکشند و نام وی را بلندتر از همه نامهای دیگر بر زبان میرانند حل مسابقه بپایان رسیده است و جنش فتح برپاست چهرههای هوشمند و شادمان اطراف میزهای ضیافت میدرخشد و معلمین موقر بر صدر مجلس قرار گرفتهاند کشتی آب را میکشافد ماشین نیرومند آن میطپد و کشتی از آن طپش بر سرعت سیر خود میافزاید مسافرین از خانه و خانمان خود صبحت میکنند و مرد میشنود بیرقی بر فراز دکل کشتی در اهتزازست و مرد محو تماشای آن شده است سحرگاه فرا رسید مرد بیتشویق بپاخاست و بخیمهء ویران خود در جانب دیگر جنگ مراجعت کرد نفس سرد و فرحانگیز بامدادی بسنهء وی داخل شد و قاتلین وی گرداگرد او مجتمع شدند روشنائی روی کوههای لاسپور هر لحظه واضحتر میشد قلل جبال که از برف پوشیده شده و مانند خون سرخرنک بود اینک رنک سفید و خیرهکنندهای بخود گرفته مرد روی بگرداند و بالاخره قرص خورشید را بنظر آورد که از پشت کوه مشرقی ظاهر شده ولی هنوز از قلهء آن جدا نشده است مرد گفت:هان ای زندگانی با شکوه که زمین و خورشید را مملو کردهای عمر من اکنون بپایان میرسد اما ترا نیکو پرسیتدهام جاودان باش!"