خلاصه ماشینی:
"اگر جز این است که من میگویم،پس چرا تصویرش در هیچ یک از عکسها نیافتاده؟همه هستند،مردمی که برای دیدار او از گوشهکنار شهر گرد آمدهاند.
بعد از چاپ عکسهای اول و دوم،از جای خالی انوار در عکسها جا خوردم،اما بعد از ظهور عکسهای چهارم و پنجم بود که به نظرم آمد دنیا از پخش این خبر مبهوت خواهد شد.
برای همین تا ظهور عکس بیست و چهارم دعا میکردم جای انوار همچنان در عکسها خالی باشد که بود.
پرده را کیپ کردم و برای آنکه بر تصاویری هم که مشغول کرده بودند،پردهای بکشم،چشمهایم را بستم و انوار را در نظر آوردم که روی تپهها راه میرود و در زمینهء نارنجی افق اذان میگوید و صدای کودکانهاش انگار با چیزی در جان من پیوند دارد.
برای انوار به شدت احساس دلتنگی کردم:نه،انوار گزارشی نیست که دل من هیچ وقت رغبتی به پایان بردنش داشته باشد.
انوار گفت:«واقعا میخواهی عمرت را در حسرت نداشتن دست و پایی بگذارنی که فانی است و بعد از مرگ چنان میگندد که هیچ زندهای،حتی مادرت حاضر نیست به آن نگاه کند؟نمیخواهم توجیه کنم،اگر (به تصویر صفحه مراجعه شود) سالم بودی،بهتر بود،اما حالا که نیستی،آیا باید زندگی را بر خود حرام کنی؟نه،دوست من،تو با همین جسم ناقص همان وظیفهای را داری که دیگران با جسم سالم دارند،و آن تزکیهء نفس است.
سوار ماشین شدم و آن را به سختی از میان دو ماشینی که جلو و عقب پارک کرده بودند،در آوردم و از شدت عصبانیت با آنکه خیابان تنگ بود،با سرعت پیش رفتم و یکسره بوق زدم و پچپچهء هزاران فحش را از پشت درها و پنجرههای بسته به خود شنیدم."