خلاصه ماشینی:
"معلم پرسید: شغل پدر تو چیه؟ هوشنگ جواب داد: بابام دکتره آقا.
و هوشنگ با تعجب گفت: -پس چرا امروز وقتی معلممون از من پرسید بابات چیکارست و من گفتم دکتره، عوض اینکه بهم بگه برو بشین.
مادر هوشنگ درمانده بود که جواب این پرسش را به پسرش چه بدهد؟!...
بهرحال،آنروز افسانه ابتدا نشست و تکالیف دیگرش را انجام داد،به این امید که«مامان»از خانه دوستش مراجعت،و به او در حاضر کردن علوم کمک خواهد کرد...
«افسانه»بیاد آورد چند بار هم دوستان پدر و مادرش در خانه آنها بدور یک میز جمع شدند و ساعتها قمار کردند.
با اینهمه با انگشت بدر اتاق زد و وقتی آنها اجازه دادند داخل شود: بدرون رفت و پس از سلام،به مادرش گفت: -مامان!بیا یه خورده از من علوم بپرس.
«افسانه» که دیگر امیدش را از دست داده بود،با درماندگی جواب داد: -پس به«ننه»سواد یاد بدین که وقتی میرین قمار بکنین اون به من کمک کنه!"