خلاصه ماشینی:
"آدم شهری(در جامهی بیطرفیاش)ماماچی را دید که سوفی مول را به چشمهایش نزدیک میکند تا به او نگاهی بیندازد،یا مثل یک چک او را بخواند.
در نور پارهپارهی خورشید که از میان درختان سبز پررنگ میگذشت،آمو،و لوتا را دید که دختر او را بدون زحمت به هوا بلند کرد انگار که او یک بچهی باد کردهی ساختهشده از هوا بود.
آمو برآمدگی عضلات شکم ولوتا را دید که رشد یافته و سفت شده بود و زیر پوست او همچون تقسیماتی بر روی یک تخته شکلات بر آمده بود.
ایستاده و دختر او را میان بازوانش گرفته بود سرش را بالا گرفت و نگاهش با نگاه خیرهی چشمان آمو برخورد کرد.
مثلا،او دید که مادر راهل زنی بود که وقت لبخند زدن بر روی گونههای چالههای ژرفی ایجاد میشد.
دید که وقتی به او هدایایی داد دیگر نیازی به تعارف کردن آنها در کف صاف دستهایش نبود تا ناچار نشود که او را لمس کند."