خلاصه ماشینی:
"بدون ناراحتی اما با بیحوصلگی روزنامه را به طرف سطل آشغال پرت کرد و درحالیکه بیتوجه در آینه کمد نگاه میکرد لباساش را بیرون آورد،گنجهیی بسیار کهنه و قدیمی بود که در کهنهیی را که به اتاق همجوار باز میشد،میپوشاند.
خوب که به این موضوع فکر میکرد،تقریبا در تمام هتلهایی که به آنها پا گذاشته بود و میشناخت-و خیلی هم زیاد بودند-داخل اتاقها دری متروک و قفل شده وجود داشت و گهگاه قابل رؤیت،اما تقریبا همیشه با گنجه لباس یا یک میز و رختآویز مثل همین یکی پوشیده شده بودند که به آنها حالتی ابهامآمیز میبخشید.
اما نمیتوانست بچهیی در اتاق پهلویی باشد،مدیر هتل صریحا گفته بود آن خانم تنها زندگی میکند و تقریبا تمام روز سرکار است.
زن صدای گریهء فرزندی را که وجود نداشت،تقلید میکرد و در میان دستان خالیاش هوا را تکان میداد و شاید هم با صورتی ترشده از اشک،چون گریهیی را که تقلید میکرد در واقع ناله و فغان درونیاش و نیز اندوه عظیم او در غربت و تنهایی اتاقی در یک هتل بود بههرحال این اوضاع بیهیچ تغییر تا سحر ادامه یافت.
دلش برای گریه پسربچه تنگ بود و موقعی که خیلی بعد آن را ضعیف اما به طرز غیر قابل تردیدی از خلال در قفل شده،شنید در اوج ترس و نیز آرزوی رهایی از این شب ظلمانی،پی برد که همهچیز واقعیت داشته،زن دروغ نبوده و لالاییهای او نیز دروغین و ساختگی نبوده است،بلکه میخواسته بچه ساکت شود تا آنها بتوانند،بخوابند."