خلاصه ماشینی:
"-اما آیا این حسن بود؟آیا این بهتر نمیبود(اگر اساس به کار بردن واژهء خوب و بهتر منطقی داشته باشد وقتی که امکان قضاوتی میسر نیست)که به احساساتم در سنت ایوز به همان شیوهء شتابآلود ادامه دهم؟به اکتشاف و ماجراجویی شخصی ادامه دهم،همچنانکه خانواده در کلیتاش پیشروی پرسروصدایش را از سالی به سال دیگر پی میگرفت؟ اینطور محصور بودن میتوانست به آدم مجالی بدهد که چشمانداز وسیعتری را با تنوع بیشتر در نظر آورد.
نمیدانم چه قدر حدسم راست است که فکر میکنم شکسپیر در ذهن او نشست کرده بود،طوری که مدام به فکر فاستاف و هال و کوردلیا و بقیه بود-در یک واگن درجهء سهء مخصوص سیگاریهای توی مترو،آن هم موقعی که چند تا آدم مست مشغول مرافعهاند:و تابی با پیپی در گوشهء لب گوشهای نشسته،از لبهء روزنامه ماجرا را دنبال میکند،بیحرکت،با نگاهی در حافظهام میماند،از میراث خود و نقشاش در زندگی لذت میبرد،از قابلیتهای خود آگاه است،دعوا را بو میکشد؛هنوز هیچی نشه،در تدارک پیشگیری،یک قانونگذار؛مختصر به مرد بودن،نقش خود را در میان مردان شکسپیر ایفا میکند.
اما پشت آن سکوت- شاید نوعی سردی و شیرینی پنهان بود،یا عمقی،جدیتی، حالتی عاطفی که بیان نابودش میکرد-مثل احساس خود من،یک آسیبپذیری بزرگ؛حساسیت بزرگ؛غرور و عشق بزرگ؛و همهء اعتقادات و آرزوهایی که اگر به منصهء ظهور میرسید،او را نهانی بدل میکرد به یک عاشق،یک شوهر،یک پدر؛و در منظر عموم البته یک قاضی:امروز میتوانست قاضی استیون باشد؛به نظرم با کتابهای فراوان به قلم خودش:چند تا دربارهء قانون؛یکی دو تا دربارهء پرندگان؛و به عنوان حاشیهای بر متن،چیزی دربارهء نقاشی؛ شاید انتشارات هورگارت میتوانست تاریخی مصور از پرندگان از او منتشر کند؛مقالاتی چند دربارهء ادبیات؛و تاریخ؛مسائل اجتماعی؛حملاتی چند بر سوء استفادهها؛و تا این زمان چهرهای شده بود بسیار محبوب،یک انگلیسی تیپیک؟نه،اینگونه نه،چرا که افسرده بود؛اریژینال؛ نمیتوانست جاهطلبیهای معمول را جدی بگیرد."