"گاهی فکر میکرد که به سادگی مینوشت تنها برای این که در زمانی بسیار دور چنین عهدی با خود بسته بود.
اینک گاهی در ذهن خود با آن کتابها دیدار میکند؛پیش میآید که سراغ آن کمد برود،کتابها را دست بگیرد و لحظهای تورقشان کند؛دیگر نه احساس غبطه دارد و نه وحشت،فقط دچار چندشی خفیف میشود؛اما آنها بیشتر او را به یاد لحظههایی میاندازند که مینوشتشان:مکانهای ساختگی،در آمیخته با قسمتهایی از مکانهای واقعی که هنگام نوشتن،در آنها قرار میگرفت؛البته در زمانی که هنوز تخیل در آمیختن و ساختن را داشت.
یادش میآید در لحظهای که باید از آن مکانها میرفت چون کتاب تمام شده بود،طوری احساس اندوه و گمگشتگی میکرد که گویی در حال ترک شهریست که تمام کوچهها پس کوچهها و خانههایش را میشناسد و به یقین میداند که دیگر هرگز نخواهد توانست به آنجا باز گردد؛و همینکه یاد شور و سرعتی میافتد که معمولا در نوشتن داشت،از خود میپرسد چه عجلهای بود و چرا زمان بیشتری را به پرسهزدن در آن مکانهایی که با خست و دقت تمام خلق کرده بود،نگذرانده بود.
اما به نظرش میرسد که این صبوری و چندش چندان هم متوجه کتابهایش نیست بلکه در مورد خودش-در زمانی که آنها را مینوشت-حس میشود.
با این حال گاهی فکر میکند که در وجودش، در اندک عشقی که به کتابهایش دارد و در بیعلاقگی به بازنویسی آنها-آنجا که بیزاریاش را برمیانگیزند،چیزی نازیباهست:یک عقبنشینی(ناشی از خستگی)از اینکه در مقابل خود همان نویسندهء شفاف و بینقصی باشد که آرزو کرده بود،بشود."