خلاصه ماشینی:
"در بیمارستان وقتی اندام مچاله شدهاش را بدون لباس روی تخت،روی ملافهء سبزرنگ گذاشتهاند مثل بچهای بود که هنوز متولد نشده.
روی تابلو زیر کلمهء هتل انگار نوشتهء دیگری هم بود،ولی لامپ آن قسمت سوخته بود.
بعد از اینکه پنجره را بستم،نوشته از داخل اتاق برعکس بود،طوری که آن را از بیرون میشد خواند.
وقتی در اتاق را برایم باز میکرد گفت که شمارهء روی در درست شمارهء سالهای سناش است.
وقتی مردی که باید میکشتمش وارد اتاق میشد،باید از آنجا خارج میشدم و تنها تیر داخل اسلحه را به سرش شلیک میکردم و بعد تفنگ را میانداختم و فرار میکردم.
روی شیشه کسی چیزی را برعکس نوشته بود،طوری که از بیرون میشد آن را خواند.
آخرش رفتم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تجسم کنم که وقتی داخل دستشویی بودم چه اتفاقی افتاده،ولی به نتیجهء قابل قبولی نرسیدم.
وقتی روی تخت بیمارستان چشمهایم را باز کردم، اولین چیزی که دیدم دستهگل رنگارنگی بود که بالای سرم گذاشته بودند.
سرش را بلند کرد و مچش را از زیر چانهاش بیرون کشید و روی هوا چرخاند.
باد از میان پنجرهها به درون اتاق میوزید و با فشار از در بیرون میرفت؛چنان شدید که تنها چیزی که در اتاق تکان نمیخورد او بود.
پشه در یک لحظه خرطومش را از پشت گردن ایوار بیرون کشید،بالهایش را باز کرد و پرید.
لبخندی زد و درحالیکه مرتبشان میکرد گفت: -واقعا من تنها کسی هستم که داستانهای تو را میخواند؟ ایوار درحالیکه به بالش تکیه داده بود و دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود،پاهایش را زیر پتو جمع کرد و گفت: -خب،بستگی دارد."