خلاصه ماشینی:
"فینوفیلیوس همانطور که لبهایش را برای لذت بردن از نوشیدنی پیاز سبز تکان میداد گفت:«خب،میدونی، معتقدین به دنبال قدیسین مرگآفرین هستن.
» هری حرف هرماینی را قطع کرد و گفت:«ببخشید، یعنی مرگ با اونا حرف زد؟» «هری این افسانهست!» «درسته،معذرت میخوام،ادامه بده!» «...
اما مرگ حیلهگر بود و وانمود کرد به برادرها برای جادویشان تبریک میگوید،و گفت هریک از سه برادر به خاطر فرار از دستش شایستهء هدیهایست.
مرگ تکه سنگی از کنارهء رود برداشت و به برادر دوم داد و گفت این سنگ قدرت بازگرداندن مردگان را دارد.
» هری دوباره مداخله کرد:«مرگ شنل نامرئی داره؟» ران گفت:«واسه اینکه بتونه دزدکی پشت مردم راه بره،گاهی وقتها از اینکه اونا رو تعقیب کنه و دستهاشو بالا ببره و جیغ بکشه خسته میشه!...
او با ترک جسد،رقیباش به مهمانسرایی رسید و با صدای بلند به توصیف چوب جادوی قدرتمندی که از خود مرگ گرفته بود پرداخت،اینکه این چوب چگونه او را شکستناپذیر ساخته."