خلاصه ماشینی:
"دامن تربیت مادرش اینسان پرورد خوی فرزند اگر زشت و اگر زیبا بود ایخوش آنروز که از کوکبه پوران دخت داور روی زمین مملکت دارا بود وای از این ذلت و پستی که در این دوران است خنک آن عزت و قدرت که در آن دنیا بود زاد از این جهل چنین روز سیه ورنه وحید تیره بختی بکسی نیست که مادر زا بود «وحید» «خسیس و حسود» روزی دو نفر دوست که یکی بیحد خسیس و دیگری زیاد حسود بود با تفلق گردش میکردند،در وسط راه ملکی بشکل انسان نشسته بود چون ایشانرا دید و صفات آنها را درک کرد برخواسته و بدون اینکه جنس خود را آشکار نماید با ایشاز همراه شد.
حسود متغیر شده و گفت«بسیار خوب حال که مرا مجبور میکنی درخواستی خواهم نمود که باعث ضرر تو شود»بعد خطاب بملک کرد و گفت«استدعای من اینست که یکی از چشمهای مرا کور نمائی تا هر دو چشم رفیق من کور شود»-درخواست او فورا قبول و ثمری که این دو بدبخت از این توفیق ناگهانی بردند این بود که یکی از یک چشم کور و دیگری بکلی نابینا شد."